سیدمحمدسیدمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

يكی يه دونه ، عزيز در دونه

پارسال همچین روزی...

سلام به محمدعزیزم بیستم ماه مبارک رمضان ،مقارن با ظهر سال گذشته، تو وارد دنیای ما شدی همه سراپا شور بودیم و هیجان. خبر تولدت به تنهایی شادی و خوشحالی رو برای من به ارمغان آورد . حالا که از حضور تو خاطر جمع شده بودم برای دیدنت لحظه شماری می کردم دکتر رو تو راهرو دیدم خبرهای خوبی به من داد ولی با اما و اگر . دکتر گفت کمی   خسته ی راه  بودی و نیاز به استراحت داشتی پس دستور داده بود که چند ساعتی تو دستگاه ازت مراقبت بشه . اون گفت وقتی به ملاقات مامان میری خیلی ریلکس و  آروم باش چرا که تو همون اتاقی که مامان قندعسل استراحت میکنه 5یا 6 مادر دیگه هم هستن . البته با این تفاوت ک...
30 مرداد 1390

بوسه های شیرین

سلام عزیزدردونه میدونی شیرین ترین لحظه ، چه زمانیه؟؟؟؟؟ وقتی میوه ی زندگیت لبای خوشگلشو بذاره رو لپتو یه بوسه ی شیرین  بزنهههههههههههههههه وای نمیدونی چه حسی به ادم دست میده...خیلی میچسبههههههه نفسی ، وقتی میگم مامانو ببوس دهنتو باز میکنی و لبای کوچولوتو خیلی اروم میذاری رو لپم ....اخ که اون لحظه همه ی خستگیا از تنم میره ، اونوقته که دلم میخواد بوسه بارونت کنم شیرین طلا   محمدجون خدانکنه ببینی یکی دراز کشیده ، میری سمتشو حسابی میخوریش ، چند روز پیش گیر داده بودی به محمد امین(پسر دایی) بیچاره از سرو کولش بالا میرفتی و گوشش رو نوش جون میکردی... اینم یه نوع ابراز احساساته ...
19 مرداد 1390

شیرین طللللللللا

وای چه نفسی شدی توووووووو!!!!!!!! دیگه نسبت به محیط اطرافت یه شناخت نسبی پیدا کردی ،میری سمت کلمن آب و با یه نقو نوق خوشگل اعلام میکنی که تشنه ای هرجا بالشتی دیدی سرتو  خیلی ناز میذاری روشو مثلا میخوابی اما بگم ها یه کوچولو بهونه گیر هم شدی ، من بیچاره جرات بیرون رفتن  از اتاق رو ندارم به محض اینکه پامو از در گذاشتم بیرون صدای گریه ی جنابعالی بلند میشه و مثه  جوجه اردکا هرجا رفتم میای دنبالم وقتی هم بهم رسیدی پاچه ی شلوارمو میگیریو بلند  میشی و با ماما گفتنات ازم میخوای که بغلت کنمو برگردیم تو اتاق تازه وقتی میریم تو اتاق دیگه کاری به من  نداری تو مشغول بازی...
16 مرداد 1390

داری واسه خودت آقایی میشی

سلام عزیزم روزها تند و تند از پی هم میگذرن و تو بزرگ و بزرگتر میشی خیلی وقتا کارها و حرکاتت رو که مبینم باورم نمیشه همون محمد کوچولوی مامانی که موقع دنیا اومدنت وزنت به سه کیلو هم نمیرسی .اقا شدی گل پسری از جمله کارهایی که خیلی واسم جالبه اینکه ارتباط کنترل و تلویزیون رو میدونی . وقتی کنترل رو دستت میگیری اگه پشتت به تلویزیونه حتما روبروش میشینی و چند بار کنترل رو بالا و پایین میکنی تا به حساب خودت سرو ته نگیریش که اغلب اوقات هم سروتههههه بعدش هم که روبه تلویزیون بالا میگیریشو دکمه ها رو فشار میدی اونوقته که من و تو در گیر میشیم اخه وسط یه فیلم جذاب یه دفعه صفحه تلویزیون پر از خش و سیاه و...
11 مرداد 1390

باز هم اومدم بابایی ...

سلام به قندعسل مامان و بابا از سفر قشم که برگشتم رفتارت خیلی تغییر کرده بود . دیگه با من هم خجالتی شده بودی و رو گردون . هی خواهش و تمنا . هی التماس و درخواست عاجزانه از من ولی افسوس از یه نگاه همراه با لبخند شیرین و همیشگی محمد .   تو این فاصله چند روزه ، هم خجالتی شده بودی هم بد اخلاق و هم بهونه گیر . اما بعد از شاید ده روزی به حالت عادی برگشتی و از این ور بوم افتادی ،   مگه یه لحظه از دستت آرامش داشتیم . همش ورجه وورجه بود و بودوبودو . از این سر اتاق به اون سر اتاق . تو این چند وقت هم از اون حرکتای منحصر بفردت هم بی بهره نبودیم . قندعسل بابا چند روزیه شروع...
6 مرداد 1390

این روزا...

سلام ابنبات چوبیه مامان این روزا نمیتونم زود به زود اپ کنم اخه درست و حسابی خونه نیستیم اینقده شیرین و دوست داشتنی هستی که مدام مامان جون تماس میگیرن که دلمون واسه محمدجون تنگ شده بیاین پیشمون اونجا که میریم فقط بغل اغاجون میری وقتی هم رفتی دیگه بغل هیچ بنی بشری نمیری حتی گاهی اوقات من خیلی بلا شدی 4 تا پله ی خونه ی اغاجون رو راحت بالا میری وقتی به اون بالا رسیدی انگار که کوه قاف رو فتح کرده باشی  یه عالمه ذوق میکنی و با هیجان دستاتو تکون میدی راستی دندون چهارمت رو هم دراوردی مبارکه گل پسری چشم مون روشن ، نی نای نای رو هم بلد شدی تا بهت میگیم نی نای نای انگشتای دستت رو  میچرخونی تازه یه رقص مخصوص به خودت هم داری...
4 مرداد 1390
1